- بخشی از کتاب:
از اینجا، ساختمانهای بلند تهران، در قابی که بالایش ابرهای تیره چمباتمه زده و در پاینش برگهای زرد و قهوهایِ چنارهای پیر خودنمایی میکنند، نافرم به نظر میرسد. برقی شلاقوار از بین ابرهای سیاه به سَمتِ کوه شمال شهر سرازیر میشود و صدایِ غرّشش تا کوچهی یارانِ گیشا میرسد. دو کبوترِ سفیدِ هراسان از پشتِ درِ خانهای قدیمی به سَمتِ تراس خانههای نوساز پرواز کرده و گوشهای کِز میکنند. زنِ میانسالی بیرون میآید و سگش را میگذارد درست وسط کوچه و قلادهاش را باز میکند. دو گربهی سیاه و سفید، کنار درِ خانهای قدیمی دراز کشیده و خمیازه میکشند. مردِ میانسالی پنجره را میبندد و عکس مادرش را بوسیده و آن را میگذارد کنارِ برگ اعلامیه و میگوید: «..م..مادر تو نمردی م..مگه نه»؟
پاسخی نمیشنود، به اتاق خوابش رفته و لباسهای چروکش را غلط و صحیح میکند و پیراهن سبزی میپوشد. دوباره برمیگردد پذیرایی و رو به قاب میگوید: «روزی که تو جنگِ مهران تیر خورد تویِ ملاجم و سال بعد پری ولم کرد...یادته مادر؟!
گوشه چشمش را پاک میکند و کمربند شلوارش را چَپَکی میبندد. زیر لب میگوید: نه یادت نیست مادر، یادت نیست عزیزم.