در باز شد و امید دست در دست خدمتکار از عمارت بیرون آمد، لبخندی بهش زدم و نزدیکش شدم که صدای آقای ارجمند باعث شد سر جایم بایستم، با همان لحن و جدیت همیشگی گفت:
-رأس ساعت پنج اینجا باشی.
ترس از دست دادن امید باعث میشد نفرتم را پشت لبخندی مصنوعی پنهان کنم. با گفتن چشم دست امید را گرفتم که خدمتکار گفت:
-آقا امید غذا نخورده، بهانه شما رو میگرفت، حتماً بهش ناهار بدید.
لبخند محوی زدم و گفتم:
-حتماً! هر چی دلش بخواد بهش میدم.
-شنبهها خیلی بهانهگیر میشه.
با صدای عصای ارجمند که روی زمین کوبید حرفم را قورت دادم.
خدمتکار هم ببخشید گفت و به سمت ارجمند چرخید.
امید را بغل کردم، به نزدیکترین رستوران رفتیم و ناهار خوردیم.
یک ساعت با چشم به هم زدنی گذشت. امید را رأس ساعت برگرداندم که بهانهای دست ارجمند ندهم.
موقع برگشت متوجه حضور ثریا پشت پنجره اتاقش شدم. با دیدنش ایستادم، ضربان قلبم بالا رفت خواستم حرف دلم را که ماهها بود، سنگینی میکرد، به ثریا بزنم، خواستم بگویم ثریا با رفتنت زندگی برایم بیمعنا شده، برگرد، برگرد ثریا.
اما تا به خودم آمدم من بودم و پنجره...
-بخشی از متن کتاب-