همه چیز به نگرش ما بستگی دارد.
و اینکه کدام راه را انتخاب کنیم؟!
رو به سردی گذاشته و ابرها در هم تنیده شده بود. باد در میان تودههای بخار سیاه میچرخید و آنها را به هم میکوفت.
به ناگاه دو ابرقدرت در آسمان به هم کوبیده و ذرات بخار در هم تنیده از ابر جدا شده و در سرمای کشندهی هوا، بلورهای برف را شکل دادند و میان زمین و آسمان، رها گشتند.
باید مسافت زیادی را میپیمودند تا به زمین برسند، خندان و خرامان در هوا میرقصیدند و دست در دست هم زمین گرم را سفیدپوش میکردند. میلیونها بار این کار را کرده بودند و این برایشان به یک بازی میمانست.
میدانستند به زودی به زمین فرو خواهند رفت و بصورت جویهایی به هم پیوسته راه دریا را در پیش خواهند گرفت و سپس مادربزرگ پیرشان، اقیانوس عظیم را دوباره دیدار کرده و باز به هوا رفته و این مسیر را باز خواهند گشت.
مرگ برایشان مفهوم نداشت و این بازی میلیارد ساله هر بار مسیر جدید و شگفت انگیزی را پیش رویشان میچید.
به مرور زمین گرم، نخستین بلورهای برف را در خود میبلعید تا اینکه هجوم ذرات زیاد شد و یک لایه سفیدرنگ، خاک گرم و تیره را پوشاند. بارش تا نیمههای شب ادامه یافت و ضخامت برف هر لحظه بیشتر میشد. لایههای کلفت ابرهای باردار به مرور منطقه را ترک کردند و برای بارش، به دیگر نقاطی که برایشان مشخص شده بود رفتند و لایهی وسیع برف را تنها گذاشتند.