ساعت کارم که تمام شد،شال و کلاه کردم و با آسانسور پایین رفتم.نگاهم به چهره ام در آینه افتاد.لاغر شده بودم.درحال رفتن به سمت در خروجی بودم که ناگهان چشمم به مرد چهارشانه ای افتاد که پشت به من در حال صحبت با منشی بود.صدای مرد شباهت عجیبی به صدای مجید داشت طوری که برای لحظه ای احساس کردم قلبم دارد می ایستد. با حالتی متحیر از پشت سر نگاهش می کردم …