برای برداشتن یک بسته نمک وارد انباری شدم. بستهها را جابجا کردم اما انگار نمک، آب شده و به زیر زمین رفته بود.
چند کارتن بزرگ را جابجا کردم، ناگهان خشکم زد! این دیگر کجا بود؟ چقدر به چشمم آشناست. کارتنهایی که دستم بود را زمین گذاشتم و جعبهی کفش را برداشتم و براندازی کردم. درش با چسب بسته شده بود. روی یک قالیچهی قدیمی که گوشهی انباری کز کرده بود نشسستم و به آرامی در جعبهی کفش را باز کردم. کلی خرت و پرت داخل جعبه بود اما در میان آنها یک دفتر نقاشی کوچک سیمی خوشرنگ، مثل دفترچههای خاطرات کودکان خودنمایی کرد. آن را برداشتم و ورق زدم.
خدایا! چه میبینم؟ یادش به خیر! ورق زدم. عکس دوستم، محلهمان، آن درخت قدیمی، یک غول که در حال جنگ با اژدهایی خشمگین بود...