من روی واگن قطاری که کنار طویله رها شده است، ایستادهام. باد شدیدی میوزد و موهایم را همچون شلاقی به صورتم میزند، خنکای باد از یقهی باز پیراهنم داخل میشود. تندبادها پر قدرت هستند، گویی میخواهد نوک قله را از جا بکند. در حالی که آن پایین، توی دره همه چیز در امن و امان است. باد در میان مزرعهی ما به آرامی جریان داشت. درختان کاج به آرامی تاب میخوردند و دِرمَنهها و گلخارها میلرزند و در مقابل هر وزش باد سر خم میکنند. پشت سرم تپهای موقر به سمت بالا شیب گرفته و خود را به پای کوه وصل کرده است. اگر به بالا نگاه کنم، تصویر تاریک شاهزادهی سرخپوست[۳] را میتوانم ببینم. دامنهی کوه را گندمزار وحشی فرا گرفته و درست مانند این است که دامن سبزی به تن دارد. گندمزار همچون دستهای بالرین وقتی بادی بر سرهای طلاییشان میوزد، حرکتی را آغاز میکردند. هر شاخه از بقیه پیروی میکرد و گویی میلیونها بالرین یکی پس از دیگری سر خم میکردند.
تپه با گندم وحشی فرش شده است. اگر همیشهسبزان و درمنهها تکنوازان باشند، گندمزار دستهی بالرینها است که وقتی تندبادی بر سرهای طلاییشان میوزد و حرکتی آغاز میشود، هر شاخه از بقیه پیروی کرده و گویی میلیونها بالرین یکی پس از دیگری خم میشوند. وقتی باد میان گندمها میپیچد میتوان هیکلش که تنها لحظهای دوام دارد را دید. وقتی بهطرف خانه که روی تپه است میگردم حرکاتی از نوع دیگر را میبینم، سایههای بلندی که به خشکی از میان امواج گندمها به پیش میروند. برادرانم بیدارند و دارند هواخوری میکنند. مادرم را پای گاز تصور میکنم که بالای پنکیک سبوسدار خم شده است. پدرم را تصور میکنم که دم در عقبی نشسته و بند پوتینهایش را میبندد که جلوی پنجههایشان محافظی فولادی دارد و دستهای پینهبستهاش را در دستکشهای جوشکاری فرو میکند. در بزرگراه پایین دست، اتوبوس مدرسهای بیآنکه بایستد رد میشود.
من هفت سالم است، ولی میفهمم که این واقعیت است که بیش از هر واقعیت دیگری خانوادهی ما را متفاوت ساخته: ما به مدرسه نمیرویم.