- حالا چه بایَدُم کِرد؟
دوباره، چند قدم رفته تا بالای سر جنازه را برگشت و وسط حال ماند. رفت طرف اتاقی که حسن در آن خوابیده بود و لای در را باز کرد و کمی بعد چشمش به تاریکی اتاق عادت کرد. حسن زیر پتو کنجله و یکوری خوابیده بود و منظم نفس میکشید. کنار رختخواب حسن نشست:
- روله، ننهت.
با دست به پشتسرش و درِ نیمهباز اتاق اشاره کرد:
- تیلیفان... امیر....
حسن تکان نخورد.
برگشت بالای سر رودابه و نگاهش کرد. انگار صد سال بود مرده. زمزمه کرد:
- خانهت خِراب شد امیر!
بغض نشست توی گلویش. زانو زد کنار مِیت و تکانش داد. مرده بود. دوید طرف تلفن و به دستگاه تلفن با سیم فنری و شمارههای آن نگاه کرد. دلش میخواست بلد بود میتوانست شمارۀ امیر را بگیرد و برایش سینه بکوبد و نفرینش کند. چند بار گفت: «حالا چه بایِدُم کِرد؟ چه بایِدُم کِرد؟!»
-بخشی از کتاب-