دخترکی بود که با پدر و مادرش زندگی میکرد. آن دختر نقاشی کشیدن را خیلی دوست داشت و وقتی نقاشی میکشید دوست داشت، نقاشیاش واقعی شود. در یک روز بارانی، نقاشی یک سرزمین خیالی کشید که خودش در ذهنش ساخته بود. در آن سرزمین اسبهای بالدار و شاخ داری زندگی میکردند که رنگهایشان طلایی، نقرهای، صورتی و آبی بود و خانههایی که از جنس طلا بود.
شب شد و دخترک خوابید. صبح وقتی بیدار شد دروازهای را در اتاقش دید که کلیدی پایین آن افتاده بود. اول ترسید اما بعد کلید را برداشت...