ماشینی که «لیلا» را میآورد، به منزل خانوادهاش در کمپِ ایزدیهای بیخانمانشده در شمال عراق نزدیک شد. زنان فامیل که شالهای قهوه ای و سیاه پوشیده بودند، دور تا دور اتاق نشسته بودند و آهسته با هم حرف میزدند. نزدیک در ورودی، یک آشپرخانهی کوچک بود و پایینِ در یک کپه صندلِ مشکی تا قبل از رفتن به خیابانهای گلآلود کمپ سریع و راحت بپوشند.
بعدازظهر یک روز اوایل بهار بود، درست بعد از باران شدید، بیرون هوا تازه و کوهستان کبود بود. از زنان پرسیدم که اهل کجا هستند. یکی از آنها گفت «کوجو.»
چند دقیقه بعد همهی آنها به سمت در چرخیدند. صدای خردشدن شنها زیر چرخهای ماشین را از بیرون شنیده بودند.
لیلا وارد اتاق شد و در بازوان یکی از زنان مسنتر فامیل غش کرد. آنها شروع به گریه کردند. دختر کوچکی با گیسوهای بافته، گیج و مبهوت، پشت سر لیلا ایستاده بود. لیلا روسری کرم، دامن بلند مشکی و یک کت کتان پوشیده بود که خیلی برایش بزرگ بود. صورتش سرخ بود و با اشکهایی که گونههایش را میشست، چین میافتاد. او را که محکم به سینه مادربزرگش چسبیده بود به اتاق کناری بردند در حالیکه زنها همچنان شیون میکردند. حالا دیگر همه گریه میکردند. مادربزرگ شروع به آواز خواندن کرد. کاملاً معلوم بود که خیالشان راحت شده بود لیلا و دختر کوچکش به خانه برگشتهاند. اما آواز مادربزرگ سوگواری برای زنانی بود که هنوز در اسارت بودند و غم و اندوه شدید برای مردان روستایشان که کشته شده بودند.