هنگامی که شب از درون روشنایی زاده شد، مثل شمشیری که بعد از کورهپزی و چکشکاری مستقیم به درون آب سرد فرو میرود، گربه سیاهِ نحیفی در کوچهای پَست و باریک به راه شد. چند دقیقهای نگذشت که با یک ولگرد مواجهگشت.
ولگرد با ظاهری ژولیده چشمانش را به گربه دوخت. پای چپ او شَل بود. دانستن علتش به پیشبردِ روایتِ چیزی که شاهدش بودم کمکی نخواهدکرد. کفشهایش به قدری کهنه بودند که تکههای روزنامهروز، که کاربردِ کفی را داشتند، احساس راحتی به او نمیدادند. بعد از سالیانِسال زندگی در این اکناف، بویناک بود و جُثهاش هیچ فرقی با محتوای سطل آشغالِ آهنیِ ته کوچه، که چند پوست موز سرشان را از تراکم آشغالها بیرون آورده و مانع از بستهشدن درِ کج و کولهاش میشدند، نداشت.