من برای روز مبادا، برای آخرالزمانی که میگویند در راه است، آنتیبیوتیک انبار میکنم، همزمان که چشمانتظار شکوفه کردن گلها روی لبهی پنجرهی آشپرخانه هستم. خبرهای این روزها خوابِ تبآلود زندگی مدرن را آشفته کرده است: تمام چیزهای پیرامونمان در حال منفجر شدن، سوختن، تیر خوردن، یا با خاک یکسان شدن هستند؛ با این وجود، مُسنتر شدن چشمانداز و توازنی نو به زندگیام داده است، و همینطور شور شیرینِ عشقی ماندگار. ما در بهار، و در شیرینی رفاقتهای قدیمی، غرقِ لذت و شکوفا شدنیم، و عالم و آدم، یخزارها، دموکراسی - همگی - محو میشوند. سر و کله زدن با خانواده سخت است. اتفاقهای خیلی زیادی در حال رخ دادناند که کمرمان را خم کردهاند، اتفاقهایی بزرگ، ترسناک، و یا صرفاً نفرتانگیز. ما آدمهایی نگونبخت، بهتزده، و از پایافتادهایم که فنجان پشت فنجان قهوه میخوریم. و با این حال، بیرون پنجرهام رُزهای زرد شکفتهاند و کودکان در هیاهویی شادمانه در حال جستوخیز و بازیاند. درکل، احساس نمیکنی که نورْ کار چندانی پیش ببرد. انگار خاکِ مرده به همه جا پاشیدهاند. ولی حقیقت این است که، حتی در همین وضعیت هم، کسی ما را دوست دارد؛ ما عشق میدهیم و عشق میستانیم. همچنین چاه وِیلی را میشناسیم که با دستِ رد خوردن به سینهی عشقمان یا باختنش به مرگ در آن میافتیم، سقوطی که منجر به زندگی تازهای میشود. ما به دست عشق نجات یافتهایم و رستگار شدهایم، در حالی که چند باری تا مرز نابوی پیش رفتهایم، یا از آن بدتر فرزندانمان را تا مرز نابودی دیدهایم. ما همان کسانی هستیم که به هم عشق میورزیم، یکی هستیم، و در عین حال مستقلیم. عشق بر برجهای نومیدی که در حال افتادن در میانشان بودیم پل زده. عشق در تاریکترین و نومیدترین شبها مشعلِ راه بوده. عشق حیوانی وحشی است؛ عشق مرهم است؛ قایقی بادی است؛ پالتویی در برابر سوز سرما. عشق دلیلِ امید داشتن ماست. پس چرا بعضیهایمان از وقتی به یاد میآوریم، دلمان خواسته خودمان را از ساختمانهای بلند به پایین پرت کنیم، حتی آنهایی از ما که با افسردگی حاد دست و پنجه نرم نمیکنند. چرا بارها در ذهنمان تصور کردهایم اتومبیلهایمان را صاف به دل کامیونی که دارد از رو به رو میآید ببریم؟