- بخشی از کتاب:
ژرونیموی کور از روی نیمکتی که نشسته بود بلند شد، رفت نزدیک میز، گیتار خودش را که در دسترس او پهلوی یک گیلاس شراب گذاشته بودند، برداشت و شروع کرد به ساز زدن. او صدای چرخ اولین درشکهای را که از دور مسافرمیآورد، شنیده بود. کورکورانه به سوی دررفت و آن راهی را که خوب میشناخت پیموده از چندین پلهی چوبین که مشرف به حیاط سرپوشیده بود، پایین رفت. برادرش نیز به دنبال او افتاد و هردو آنها پهلوی پله، پشت به دیوار ایستادند تا این که در پناه باد بوده باشند. باد سرد نمناکی زمین خیس خورده را جارو میکرد و در درهای باز فرو میرفت.
همهی درشکهها که راه گردنهی استلوییو را پیش میگرفتند، ناچار از زیر طاق تاریک این کاروانسرای کهنه میگذشتند و مسافرهایی که از ایتالیا میآمدند و میخواستند از قلهی تیرول بالا بروند، اینجا آخرین ایستگاه آنها بود، ولی هرگز درشکهها در اینجا نمیماندند، زیرا در این جادهی یکنواخت، که دورش تپههای خشک بود، مسافر هرچه جستجو میکرد، کرانهی آسمان را نمیدید. کور و برادرش هر دو ایتالیایی بودند و تابستانهای خودشان را در این دیار میگذرانیدند، به طوری که مثل خانهی خودشان به اینجا آشنا شده بودند.