دوست دارم فکر کنم که میدانم مرگ چیست. دوست دارم فکر کنم مرگ آن چیزی است که میتوانم مستقیم نگاهش کنم. وقتی بابا بهم میگوید که به کمکم احتیاج دارد و آن چاقوی سیاه را میبینم که زیر کمربند شلوارش سُر میخورد، پشت سرش از خانه بیرون میروم، سعی میکنم کمرم را صاف و شانههایم را مثل چوبلباسی شق و رق نگه دارم -درست همان طوری که بابا راه میرود. وانمود میکنم که این طرز راه رفتن برایم عادی و کسلکننده است تا بابا فکر کند که این شکل راه رفتن را در طول سیزده سال به دست آوردهام، تا بابا بداند آمادهام آنچه را باید بیرون بکشم میکشم، بداند که میتوانم امعا و احشا را از عضلات، و اندامها را از حفرات بدن حیوان جدا کنم. میخواهم بابا بداند که میتوانم سرسخت باشم. امروز، روز تولدم است.