هیچوقت پایش را داخل یک موزه نگذاشت. فقط مجلهی پاریس نرماندی میخواند. برای غذا خوردن فقط از چاقوی ضامندار جیبیاش استفاده میکرد. کارگری که بعدها خرده تاجر میشود و آرزو دارد تنها دخترش، به واسطهی تحصیلات، بهتر از او زندگی کند.
این دختر، انی ارنو، حاضر نمیشود رگ و ریشهاش را فراموش کند و سعی دارد زندگی و مرگ کسی که این «موقعیت طلایی» را برای او به ارمغان آورده، به تصویر بکشد. و از این فاصلهی دردناکی که بین او، که تحصیلکرده است، و پدری پرده برمیدارد که معتقد است: «این کتابها و موسیقی برای تو خوب است. من برای زنده ماندن به این چیزها احتیاجی ندارم.»...