- بخشی از کتاب:
اگر اشتباه پستچی نبود، این اتفاق نمیافتاد. آن روز سرمای بیرون گزنده بود و برف بیوقفه و با دست و دلبازی میآمد تا راهها را بپوشاند و سنگفرشها را مدفون کند. صندوقهای پست هم زیر لایهای از برف رفته بودند و پلاک نام صاحبانشان پنهان شده بود. مثل همیشه پالتوی پشمی بلندی پوشیدم و سرم را با کلاه گوشی پوشاندم، بعد چکمهای با پوشش داخلی پشمی پا کردم و زدم بیرون تا نگاهی به صندوق پست بیندازم. دستم را تو دادم و دیدم مجلهای در آن جا خوش کرده است. لای آن کارت دعوتی چپانده بودند. عجیب و غریب بود. من مشترک پروپاقرص نشریات نبودم. کارم را که در دفتر ترجمه شروع کردم، چون آنجا نشریات صبح را رایگان تهیه میکردند و روی میزهای کافه تریا میچیدند، اشتراکم را قطع کردم. پس این دعوت از کجا آمد؟ وقتی داشتم با کارت ور میرفتم، فکر کردم: دعوت عمومی بود و بدون ذکر نام. از طرف روزنامه پرتیراژ داگپستن بود برای حضور در جشن پنجاهمین سال انتشار. دو به شک شدم شاید برای همسایهام باشد، دکتر بازنشسته مورتن سولهایم. این مرد از مشترکان پروپاقرص این روزنامه بود. در خانهاش را زدم، اما در را باز نکرد. با او تماس گرفتم مبادا برایش مشکلی پیش آمده باشد، آخر عادت نداشت تا دیروقت بخوابد. پیامگیر تلفن جواب داد، به آنتالیا سفر کرده است و تا سه ماه دیگر برنمیگردد. کار هر زمستانش بود، در جستجوی گرما به شهرهای آفتابی سفر میکرد. با روزنامه که دعوتنامه را فرستاده بود، تماس گرفتم. ماجرا را برایشان تعریف کردم و برایم مسجل شد که شکم بجا بوده و دعوتنامه واقعاً برای همسایهام مورتن سولهایم فرستاده شده و رسیدنش به دست من فقط حاصل خبط پستچی بوده است. سردبیر در نهایت لطف همان موقع به جای او عذرخواهی کرد و پیشنهاد داد که با قطعه کیکی جبران میکند اگر دعوتش را بپذیرم و به جشن بروم. با کمال میل پذیرفتم، آخر چه کسی دعوت بانویی چنین بامرام را رد میکند؟ شب بعد شیکوپیک آنجا بودم.