وقتی ترزا غیرمنتظره برای دیدن توماس به پراگ آمد، توماس با او معاشقه کرد؛ و بعد، همانطور که در بخش نخست اشاره کردم، ترزا ناگهان در همان روز و همان ساعت تب کرد. وقتی روی تخت خوابیده بود و توماس بالای سرش نشسته بود، این احساس به توماس دست داد که ترزا کودکی است که او را در سبدی حصیری گذاشتهاند و به رودخانه انداخته و بهسمت او فرستادهاند.