وقتی بهفکر نوشتن این داستان افتادم ابتدا قصدم نوشتنِ داستانی کوتاه بود نه بلند. فکری را که در سر میپروراندم به این نحو یادداشت کردم: «از من خواسته شده خاطراتم را از نویسندهای معروف که دوست دوران نوجوانیام بود و با همسر عامی و بسیار بیوفایش در دابلیو زندگی میکرد بنویسم. او در همان شهر کتابهای معروفش را مینویسد و بعدها با منشیاش که او را تر و خشک میکند و زمینه شهرتش را فراهم میسازد ازدواج میکند. ناباوری من از اینکه آیا مبدل شدن به یک یادواره حتی در کهنسالی برایش کمی عذابآور نیست!» همزمان مشغول نوشتن یک سری داستان کوتاه برای کازماپالیتن بودم. طبق قرارداد داستانها باید بین هزار ودویست تا هزار و پانصدکلمه میشد جوری که با تصویر، بیش از یک صفحه مجله را نگیرد، ولی به خودم آزادی عمل بیشتری دادم، تصویر به صفحه مقابل منتقل شد و جای بیشتری به من تعلق گرفت. فکر کردم این داستان مقصودم را برآورده خواهد کرد و آن را برای آینده کنار گذاشتم. مدتهای مدید شخصیت رزی را در ذهن میپروراندم. سالها بود که قصد داشتم در بارهاش بنویسم ولی موقعیت پیش نیامده بود؛ نمیتوانستم زمینهای فراهم کنم که رزی در آن خودنمایی کند و کم کم این فکر در من قوت گرفت که هیچ وقت هم موفق نخواهم شد. دیگر اهمیتی به این مطلب ندادم.