- از متن کتاب:
«دکتر فاکس همانطور در حال جویدن غذا نگاهی به الیزابت انداخت، سری تکان داد و بهش لبخند زد. زنه هم، مثل دکستر، لابد حالا دیگر چهل سالی داشت. شکر خدا آنقدری عقل توی کلهشان بود که باهم ازدواج نکنند، هرچند شک نداشت که دکستر در دوران دانشجویی خیلی به او پیله کرده. کم مانده بود بزند زیر خنده. شبیه زنهای متأهل نبود، چه برسد به اینکه بچه هم داشته باشد. دقیق زیر نظرش گرفت: چشمهای از حدقه بیرونزدهاش را، پرههای بینیاش را که از عصبانیت گشاد شده بود و میلش به خودنمایی، در وجودش نوعی تفاخر و سربلندی میدید و بااینحال مطمئن بود او هم ازآندست زنهایی است که کلمات قلنبهسلمبهای مثل نگرش فمینیستهای ارتدکس از دهانشان تراوش میکند. پشتبند خردههای نان یک قلپ قهوه خورد و منتظر ماند تا زن چیزی بگوید. حدس میزد که چه میخواهد بگوید. او هم گفت: «خانم فاکس اینجا نیستن؟»
چقدر اجتماعی و مردمدار بود. یاد آن موقعی افتاد که الیزابت نوزده سالش بود. زنش خانه نبود و الیزابت برایش ناهار املتی پخته بود و ازش خواسته بود بیاید و میل کند، غذایی که هولهولکی و با ناشیگری درست شده بود، ولی او، که طبقهٔ بالا داشت روی پروژهاش کار میکرد، نه جوابی بهش داده بود نه سروکلهاش پیدا شده بود؛ تا اینکه غذا سرد شده و از دهان افتاده بود. الیزابت از آشپزخانه بهش چشمغره رفته بود. زنهای جوان آنقدری که از زنش خوششان میآمد خودش را دوست نداشتند.»