صبح بود. یک صبح کاملا معمولی؛ برف همه جا را سفیدپوش کرده بود و سرما بیداد میکرد. در حال خوردن صبحانه بودم که مهشید به طرفم دوید.
دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و درحالیکه خودش را برایم لوس میکرد گفت:
- بابا! امروز باید شهریهی کلاسم رو پرداخت کنم.
پشت دستهای تپل و مرمرینش را بوسیدم و گفتم:
- چشم عزیزم... برو از جیب شلوارم پول بردار... مراقب باش گم نکنی.
- حواسم هست بابا جون!
بعد نوبت جمشید بود که برای ثبتنام در باشگاه بدنسازی پول بخواهد. نمیدانم چرا هرچه ورزش میکرد تغییری در هیکل و وزنش نمیدیدیم! او را هم به سراغ جیب شلوارم فرستادم. بچهها که رفتند، میز صبحانه را ترک کردم و لباسهایم را پوشیدم. مقابل در آپارتمان، همسرم در پوشیدن پالتو کمکم کرد. کیف دستیام را به دستم داد و چون میدانست برای یک ماموریت اداری بیستوچهارساعته عازم سفر هستم، به گرمی از من خداحافظی کرد.
-بخشی از کتاب-