این کتاب دربارۀ تجلی اهداف و جستجوی آنهاست. اولین بار که قلۀ کوروتچ را فتح کردم، فکر میکردم هدف از کوهپیمایی فقط رفتن به ارتفاعی بالاتر از ابرها در هوای آزاد است، اما با گذشت زمان، وقتی موهایم شروع به سفید شدن کردند، به این نتیجه رسیدم که رسیدن به قله نمیتواند تنها هدف کوهپیمایی و زندگی باشد. وقتی از کوه بالا میروید، بخشی از کوهستان میشوید. کاهی میلغزید و زمین میخورید، گاهی تعادلتان را از دست میدهید و سقوط میکنید. این داستان تلاشی است برای قرار گرفتن در مسیر درست؛ تبدیلِ «خود» کنونیات به چیزی دستنیافتنی، یا ناپیدا. در این مسیر حتی لغزش هم آموزنده است. هیچ اتفاق خاصی با رسیدن به قله نمیافتد، بلکه چیزهای آموزنده در طول مسیر رخ میدهند. شانس با کسی یار است که به گفتۀ نیچه «به آنکه هست» دست یابد.