این چندمین باره؟ استخوان ضایع شده، انگار پوست تخممرغه. چیزی برای جوشخوردن نمانده. شکستهبند پیر گفت، در حالی که برای بستن پایش تلاش میکرد، پیرزن با نگاه مات و صدای بیاحساسی گفت: "بگو ببینم میتونم جنازهام را ببرم قشلاق؟" شکسته بند مالیدن خمیر روی تراشههای نی، نخ قند و پارچه را تمام کرد و در حالی که به شکلی ساختگی جلوی سرفهاش را گرفتهبود، بیآنکه جواب پیرزن را بدهد، رفت. چند روز بعد یکی از چوپانها، پشتهای هیزم گذاشت پشت پوری پیرزن و راهش را کشید و رفت.