- بخشی از کتاب:
همهی اهل شیراز میدانستند که داش آکل و کاکا رستم، سایهی همدیگر را با تیر میزنند. یک روز داش آکل، روی سکوی قهوهخانه، دو میل چندک زده بود، همانجا که پاتوق قدیمیش بود. قفس کرکی که رویش شلهی سرخ کشیده بود، پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش، یخ را دور کاسهی آبی میگردانید. ناگاه کاکا رستم از در درآمد. نگاه تحقیرآمیزی به او انداخت و همینطور که دستش بر شالش بود، رفت روی سکوی مقابل نشست. بعد، رو کرد به شاگرد قهوهچی و گفت:
- بَ بَ بچه! یه چایی بیار ببینیم.
داشآکل نگاه پرمعنی به شاگرد قهوهچی انداخت، بهطوریکه او ماستها را کیسه کرد و فرمان کاکا را نشنیده گرفت. استکانها را از جام برنجی درمیآورد و در سطل آب فرومیبرد، بعد یکییکی، خیلی آهسته آنها را خشک میکرد، از مالش حوله دور استکان، صدای غژغژ بلند شد.
کاکا رستم از این بیاعتنایی خشمگین شد، دوباره داد زد:
- مَ مَ مگه کری! ب با تو هستم!؟