«زانو بزن. به عکس تعظیم کن.»
او سرش را بلند کرده بود. سرش را کوبیده بود به قاب عکس. قاب افتاده بود کف اتاق. شیشهاش شکسته بود. او خون شکاف پیشانیاش را چکانده بود روی عکس. بعد تف کرده بود روی قاب. من پنجه بوکس را لای انگشتهایم جا انداخته بودم. با پنجه بوکس کوبیده بودم پای چشم او.