چادر عربی روی شانههایش لیز خورد. روسری خیس از باران به پیشانیاش چسبیده بود. در نیمه شب بارانی حیران و سردرگم پشت در خانهی عمو سیداکبرش در خود مچاله شد. چه خوب که آسیدعلی برای تعلیم به قم رفته بود و او راحت میتوانست گوشهی اتاق سیدعلی بنشیند و دل سیر گریه کند. زار بزند برای حال خودش و چه خوب که امشب آسیداکبر را داشت و چه بد که امشب تمام نمیشد و چه بد که همهی امشب خواب نبود. در که باز شد، بیحرف در مأمن همیشه امنش فرورفت. مثل جوجهای لرزان، کنار بخاری در خود فرورفته بود و هر کاری میکرد لرزش دستانش مهار نمیشد. پتو را بیشتر به دور خودش پیچید. بعد از دقایقی که به کندی سپری میشد، آسیداکبر با دمنوشی از گل گاوزبان روبهروی ترگل نشست. ـ بخور بابا جان. لرزش دندانهایش و صدایی که در اثر برخورد با لبهی لیوان به وجود آمده بود، تنها صدایی بود که در لابهلای برخورد قطرات باران با پنجره گم میشد. سیداکبر کنار ترگلِ لرزان جای گرفت. سرِ او را میان آغوش کشید و بوسهای روی موهای به رنگ شبش کاشت. ـ میگی چی شده دختر قشنگم؟ سرش را روی سینهی عمویش گذاشت. چقدر این پیرمرد، با آن کلاه بافتنی سبز، را دوست داشت! ـ آسیداکبر! آسیداکبر گفتن همراه با بغض آلوده به دردش، دل عموی پیرش را لرزاند. تا سیداکبر خواست جانش را برای بغض نشسته بر صدای برادرزادهاش بدهد، کلام ترگل به سکوتش امتداد بخشید. ـ میشه نگم؟ میشه نپرسی؟ ـ اگه بهم بگی، میشه یه راز، مثل بچگیهات. بچگیهای تو و دیبا و مهری، یادته؟ ـ عمو اکبر. ـ جانم، جان عمو. ـ من نباید بگم، یعنی... الان نمیتونم بگم. بعد، شما هم به کسی نگو که این وقت شب من اینجا اومدم، خب؟ خب عمو؟ نمیگی که؟ ـ ترگلسادات... حرف عمویش را قطع کرد. دیگر رمق حرف زدن نداشت. ـ اگه بیشتر بپرسین، بالا میآرم زندگیمو. شاید بعد بهتون گفتم، اصلا شاید نشد که بگم، ولی خب بذارین الان نگم، من کنار بیام. من... من باید هضم کنم دیگه. لحن ترسان دخترک و سردرگمیای که با بهت همراه بود، سیداکبر را ترساند. اما مراعات کرد. ـ باشه عزیز سیدمرتضی. من دیگه نمیپرسم، تو فقط نلرز، فقط آروم باش. من نمیپرسم. خواب هم حتی امشب از چشمانش فراری شده بود، حق هم داشت. وقتی خودِ شانزده سالهااش از واقعیت زشتی که ساعاتی پیش آوار زندگیاش شده بود، با بیچارگی فرار کرده بود، چه توقعی از خواب داشت. هنوز باران میبارید. صدای شرشر دوستداشتنی باران و خاطرات بچگیاش و چه شادیهای بکری که زنده نشده بود. بچه که بود، وقتی باران میبارید، پابرهنه میان حیاط میایستاد. رو به آسمان، سر بلند میکرد و پلک روی هم میگذاشت. دستها را باز میکرد و چه لذتی داشت وقتی قطرات باران به سر و رویش کوبیده میشد. زیادی تکراری بود، زیادی در سریالهای آببندی شده دیده بود. اما آن ایستادنها و بازی با قطرات شلاقی باران، هیچوقت برایش تکراری نمیشد. پتو را کنار زد، بیجان از جای برخاست و کنار پنجره ایستاد. پنجرهی چوبی را با سر و صدا باز کرد. سرش را بیرون برد، حتی باران هم داغ بر دل نشستهاش را سرد نمیکرد. صدای میوی گربه از روی پشت بام توالت حیاط، تنش را سرد کرد و پاهایش انگار به زمین چسبیده بودند. با دستانی که لرزیدن را از سر گرفته بود، شتابان پنجره را بست. پشت به حیاط ایستاد و دست رو دهانش گذاشت. اما تصاویر زشت لحظهای رهایش نمیکرد. برق کورکننده و نالههای ضعیف موجودی که بیگناه بود، در ذهنش تکرار میشد. شقیقههایش تیر میکشید و صداها هوهوکنان میان مغز واماندهاش میچرخید و میچرخید. امشب به یکباره تمام شانزده سالگیاش از هم پاشیده بود و کاش کسی در حوالیاش یافت میشد که جمع و سرپایش کند. تا قدمی به جلو برداشت، دوباره قصهی تکراری امشبش تکرار شد. با قدمهایی تند خودش را به آشپزخانه رساند، شیر آب را باز کرد و آبهای زرد میان سینک راه گرفتند. بیاراده هقهقاش بلند شد و تصاویر بیرحمی که بیاجازه جلوی دیدگانش خوش رقصی میکردند. امشب و ثانیههای کش آمدهاش تمامی نداشتند، انگار جهان در نقطهای ثابت در حال درجا زدن بود. همان نقطهای که ترگل همهی متین را کشف کرده بود تا نفس کشیدنش هم در جا بزند. دستی روی شانهاش نشست، نفس بریده سر چرخاند. سیداکبر با نگرانی آغوش باز کرد. ـ عمو... اکب... ر. دیگر توانی برای ادامه دادن نداشت. در آغوشی که امنترین جای دنیا بود پناه برد و با صدایی بلند به گریه افتاد.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 3.۶۲ مگابایت |
تعداد صفحات | 648 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۲۱:۳۶:۰۰ |
نویسنده | فاطمه عصائی مهدیس |
ناشر | شقایق |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۲/۰۲/۱۶ |
قیمت ارزی | 4 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
کتاب جالب و قابل تاملی است