قابل، قصهی دربهدریِ داوود است میانِ خیر و شر. تا آنجا که تصمیم میگیرد نَفَس رؤیاهای خیسِ دخترانهای را بِبُرّد که با لگدمال کردنِ شرفِ دیگری، قلبِ تکیدهاش آرام بگیرد و سیاهِ عزا را بر تنِ مردی بپوشاند که اسم و رسمش کفایت میکند برای با خاک یکسان شدنش. تقابل، قصهی رازهای سربهمُهریست که زیر بارِ نجابت، خاک گرفتهاند و وقتی برملا میشوند که داوود نه راهِ پس دارد و نه پیش. میتوان بر دشتی خشک، بذرِ عشق کاشت به امیدِ فردای شاید حاصلخیزش؟