- بخشی از کتاب:
کولاک شروع شده بود، کلبه کوچک سوزنبانی با دودکشی که دود غلیظ و سیاه از آن بیرون میآمد مثل یک وصله ناجور میان دشت پوشیده از برف خودنمایی میکرد. زمستان سرتولوو هیچ جنبندهای را در امان نمیگذاشت.
تنها موجود زنده آن اطراف اولگ ایوانونف سوزنبان سالخورده بود که دسته هیزم را روی دوشش گذاشته بود و به سمت کلبه میبرد، صورت پیرمرد کاملا با شال و کلاه پوشیده بود و فقط چشمان آبی بیفروغش دیده میشد. روی هیزمها لایه برف سنگینی نشسته بود. اولگ هیزمها را کنار کلبه پایین گذاشت و کمر راست کرد. برف را از رویش تکاند، هیزمها را با حوصله توی انبار جا داد و به درون کلبه رفت. داخل گرم بود. پیرمرد شال و کلاهش را برداشت و موهای سفید و کمپشتش را کمی مرتب کرد. پالتوی ضخیمش را از تن در آورد و روی صندلی انداخت. کلبه کوچک بود و با یک میز چوبی، صندلی و یک تختخواب چوبی پر شده بود. هوا رو به تاریکی میرفت. اولگ دو فانوس از روی طاقچه برداشت و روشن کرد و یکی را برد بیرون جلوی در آویزان کرد، بعد برگشت و چند هیزم باقیمانده را توی بخاری زنگزده و سیاه انداخت و روی صندلی نشست. دفترچهای روی میز بود. آن را جلو کشید، لایش را باز کرد و با مداد تویش نوشت (۱۲ فوریه ۱۹۲۰) و رویش خط کشید. بعد دستش را دراز کرد سمت گرامافونی که کنار میز بود و دستگیرهاش را چند بار چرخاند؛ گرامافون آرام شروع به کار کرد و صدای اپرای دولتی سنپترزبورگ فضای اطاق را پر کرد. از روی میز بطری نوشیدنی را برداشت، کمی توی لیوان ریخت و یکجا سرکشید. به صندلی تکیه داد و چشمش را بست.