ناخمن، قهرمان این داستانها، از بسیاری جهات خود مایکلز است. این دیگر تعجبی ندارد وقتی حرفهای مایکلز را در مقالهاش، شخصی و فردی، خوانده باشیم. ناخمن، مثل خود مایکلز، استاد دانشگاه است؛ یهودی است و پدر و مادرش مهاجران لهستانی؛ بعضی خاطرات مایکلز را که اینجا و آنجا در مقالههایش تعریف کرده، میشود عیناً در این داستانها دید. ناخمن، که اصل عبری آن نحمان (به آرامش رسیده) میشود، استاد ریاضیات است؛ او در یقینیترین علوم استاد است. اما آرامشی که ناخمن در پایان داستانهاش به آن میرسد به خاطر این یقین نیست. برعکس به خاطر گمشدگیست و حیرانی. راوی در آخر داستان ناخمن در مسابقهی اسبدوانی میگوید «این احساس آنقدر هم بد نبود، احساس گمشدگی». حیرانی و گمشدگی که در اینجا تحسین میشود، از جنس همان سرگشتگیهایی نیست که مایکلز در بیان نسل خویش در داستانهای جوانیش آورده؛ به راحتی میشود آموزههای قبالایی را در آن دید. برای قبالاییها گمشدگی بد نیست، فضیلت است. خود مایکلز در ییدیش من مینویسد «ییدیش برای بیمعنایی حرمت قائل است». تناقضی را که ناخمن در بیشتر این داستانها تجربه میکند ـ در این داستان مثلا تناقض برخاسته از نظاممندی و کشمکش میان نظام و هرج و مرج ـ تناقضیست که به قول خود مایکلز «بهعنوان وجهی شناختی در همه جای ییدیش هست. شاید ژنی باشد و...» برای این ناخمن که همیشه درگیر مسائل ریاضی بوده گاهی در زندگی رازهایی پیش میآید که دیگر توضیح ریاضی ندارند. تأثیرات قبالایی از اینها هم فراتر میرود و دغدغهی اسمها و اهمیت خاطره و عهد را هم در برمیگیرد، اما همگی به شیوهای شخصی، مثل داستان ناخمن اهل لسآنجلس.