داستان عاشقانهای که در اواخر دوره قاجاریه اتفاق میافتد داستان عشق ممنوعه گلین دختر جوان و سرشناس تبریزی که دلبسته نوازنده دورهگردی به نام والا میشود که از لحاظ سنی نسبت به او کم سالتر و از لحاظ مالی در شرایط بسیار پایینتری قرار دارد
این درحالیست که ارسلان جوان سرشناس شهر، دلسپرده گلین است.
گلین با تمام محدودیتها و سنتهای دست و پاگیر در پی به دست آوردن عشق است و والا با سنجیدن همه شرایط، خواهان پایان دادن به ماجراست، تا اینکه این راز عاشقانه برملا میشود و...
- بخشی از کتاب:
گلین:
به خود جرات دادم و کوبه در را کوبیدم بعد از لحظاتی در باز شد وچهره والا مقابلم نمایان گشت، او با دیدنم متحیر به من چشم دوخت، لبهایم از فرط هیجان میلرزیدند، با لبهای لرزانم سلام کردم.
والا:
در را باز کردم آنچه را که میدیدم باور نمیکردم، گلین با نگاهی مشتاقانه مقابلم ایستاده بود، احساس کردم تمام توانش را جمع کرده تا بگوید: سلام آقا والا.
موهای خیس ریخته شده روی پیشانیام را مرتب کردم با نگاهی مبهوت به او خیره شدم بعد از لحظاتی بخود آمدم و پاسخ سلامش را دادم، گلین با تردید پرسید: اجازه میدین بیام داخل؟ البته فقط تا توی حیاط، ناخود آگاه کنار رفتم تا وارد شود باکنجکاوی خاصی به حیاط نگاه کرد و یکراست به سمت حوض رفت بر لبه آن نشست سکوت را شکست:
حتما با خودتون میگید عجب دختریام که سرخود بلند شدم اومدم اینجا، شایدم بی ملاحظهام که مثل سایه افتادم دنبالتون، اما بخدا اینطور نیست حتی اون انگشتر هم دیگه برام مهم نیست، اصلا بخشیدم به شما فقط...
به چشمان متعجب و پر از سوالم خیره شد و ادامه داد، میخوام احساسمو درک کنین.
ازجا برخاست مقابلم ایستاد و با لحنی که احساس کردم حاکی از صداقت است افزود، تموم جراتم این بود که حرف دلمو به زبون بیارم این از نظر شما بیشرمی حساب میشه...