تمام کمدیهای نارایان رنگی از اندوه دارند. طنز لطیف و فقدان اعتراض در این اثر به یاد ما میآورد که در غرب کنونی آفرینش کمدی تا چه حد دشوار است – نوشتن لوده بازی یا قطعات بی بند و بار و جنجالی و هجوآمیز سهل است – اما کمدی به چارچوب قرارداد اجتماعی نیرومندی نیاز دارد که نویسنده از طریق آن در عین همدردی با قهرمانانش، خود را درگیر حوادث نمیکند.
- بخشی از کتاب:
«صحبت گل انداخت و همین طور ادامه یافت و اینجا و آنجا به راه و روش عملی زندگی نزدیک میشد. مارگایا عینک را به چشم گذاشت و نگاه ثابتش را به مالانا دوخت و گفت: «میخواهیم محرمانه حرف بزنیم.» همه سر برگداندند و گرچه ششدانگ حواسشان جمع پچپچی بود که بیت آن دو شروع شده بود، وانمود کردند که چیزی نمیشنوند.» «مارگایا از خشم به صدای بلند گفت: «واقعاً؟ راستی؟ برو بهاش بگو یک فراش فلکزدهٔ علوم بیشتر نیست، و اگر خواست دور بردارد، من دمش را قیچی میکنم.» «انگار از دیرباز مردم مارگایا صدایش میزدند. جز پدر و مادرش که حالا دیگر فقط چند نفری در ده زادگاهش خاطرهٔ مبهمی از آنها داشتند، هیچ کسی نمیدانست که او همنام کریشنا، خدای فسونکار است».