چیزی اندامش را تحت فشار گذاشته بود. از پشت تاریکی و نیستی پیدا و هست شد. گویی از اغوای خاموشی بیرون آمده، نمیدانست چه شده. ناخوداگاه حرکاتی را انجام میداد. موسیقی قلبش طنین حیات داشت. چند ثانیهای نیست که با حالاتی آشنا شده. خیلی زود ترس را فهمید و همینطور امید را. .
صدای درهم شکستن چیزی، صبورتر باید حرکت کند. نوری شبکههای چشمش را نوازش کرد احساس عمیقش او را شبیه رویا کرده بود. از دیوار پیلهی نیستی بیرون آمد و با تکان دادن بالهای زیبایش هستی را درک کرد. تمام زندگی مثل نقطهی پر از انرژی در روان او جاری شد. هستِ هستِ هست. زیبایی هستی و آفرینش را لمس کرد. تمام تکیهی وجود او بر غریزهاش بود. در آن نزدیکی گلی در دولت خود پرچم شهدینش را به احتزار درآورده بود. انگار که میدانست میتواند. آری میدانست میتواند پرواز کند. چند بار بالهایش را باز و بسته کرد و بعد با غرور، باشکوه و با اطمینان بالهایش را به حرکت درآورد، روی گل زیبا فرود آمد و به زیبایی گل زینت زیباتری بخشید، زیبایی مسحورکنندهای که به برکت غریزهی هر دو آنها بود یک دل سیر از شهد پرچم گلها نوشید. .
چند چرخ رویایی در آسمان زد.