روی صندلی نارنجی رنگ سالن انتظار فرهنگسرا در تلفن همراهم، آلبوم خاطراتم را ورق میزدم، منیره با شیطنت پلهها را طی کرد و با لیوان یکبار مصرف به طرفم آمد و گفت:
- باز رفت تو لک...، خاموش کن اون لامصبو که هر چی میکشیم از اون صاب مردس، خودم میدونم چیکار کنم حوصلت بیاد سرجاش، بشکنی زد و گفت: وایسا و نگاه کن.
لیوان را روی صندلی کناری گذاشت و کمی آنطرفتر به نمازخانه آقایان که جلوی درش کلی کتونی چیده شده بود رفت. نگاه خبیثانهای کرد و بند یک جفت کتونی مشکی پسرانه را بهم گره زد آنهم نه یکی و دوتا، شش گرهی کور انداخت که وقتی صاحبش میپوشد با سر زمین بخورد!