با رسیدن پاییز و تابش نور ملایم خورشید، رنگ برگها تغییر یافت و نمای زیبای دیگری از طبیعت نمایان گشت. ولی درحال مائده هیچ تغییری ایجاد نشده بود. او در مبارزه با بیماریش رنج بسیاری را تحمل میکرد. با آغاز پاییز اما گویی دردش فزونی یافته بود و غمی جانکاه رهایش نمیساخت. کسی در خانه نبود. کمتر پیش میآمد او در خانه تنها بماند. تختش مقابل پنجره و مشرف به حیاط کوچکشان قرار داشت. او در سکوت غمگینی بخواب رفته بود. یک لحظه باد پاییزی وزیدن گرفت، ابرهای تیره بهم پیوستند و باران شروع به باریدن نمود. با صدای برخورد قطرههای باران به شیشه، مائده از خواب بیدار شد. خود را بسختی روی تخت جابجا کرد و آرام نشست. با نگاهی به ساعت، لبخند محوی در چهرهاش ظاهر شد. از این که ساعتی را دور از افکار آزاردهنده گذرانده بود، احساس مطبوعی یافت. پردههای پنجره هال همیشه کشیده شده بود و او به حیاط تسلط کامل داشت. با نگاه به باغچه کوچک گوشهی حیاط و دیدن لرزش برگهای تک درخت آن، خنکای پاییز را حس نمود و مشتاقانه به انتظار آمدن خواهرش نشست. مائده با خیره شدن به قطرات باران، در گذشتههای دور خود غرق شد و راه ورود مجدد افکار منفی به ذهنش را مسدود نمود. او با یادآوری خاطرات خوش گذشته با مرتضی در روزهای بارانی، بار دیگر لبخند تأسف، چهره مضطرب و بیمارش را پوشاند. پس از دقایقی طولانی آه حسرت باری سر داد. دوباره برخلاف میلش به یادگاری که از او باقی مانده بود اندیشید. امیرحسین تنها فرزندش. او در سن بیست سالگی دل در گروی دختری داشت که مائده با انتخابش مخالف بود. اصرار و پافشاری امیرحسین به فرشته، باعث شد تا فرشته، خواهرش را متقاعد سازد که دست از مخالفت بردارد و تسلیم خواسته امیرحسین شود...
-قسمتی از متن کتاب-