سکوت تمام صداها را دزدیدهبود. بادی نه چندان شدید میوزید و گونههای دختر جوان سوزنسوزن میشد. باصدای جیغ یکی از عابران، مری به خودشآمد. به یادآورد به پشت بام آمده تا زندگیاش را به پایان رساند. ماشین آتشنشانی، خودروی پلیس، ماموران و چند عابر کنجکاو از پایین به مری نگاه میکردند. از آن فاصله هیچ کدام از آنها نمیتوانستند او را واضح ببینند. پای چپ مری لرزید. کم مانده بود سقوط کند، اما موفق شد تعادلش را برگرداند. بیانکه بخواهد، خندید. از تضاد احساساتش تعجب کرد. اگر زنده ماندن خوشحالش میکرد چرا این معرکه را به راه انداختهبود؟