با صدای مهماندار هواپیما که اعلام کرد: «مسافرین محترم، در آسمان جمهوری اسلامی ایران هستیم...»
آرام چشمانش را از هم گشود. حسی عجیب، سراسر وجودش را در برگرفت. حسی پر از غربت و تنهایی و ترس!
پس از این که هواپیما بر زمین نشست، از جایش برخاست. کیف دستیاش را به دست گرفت و پشت سر سایر مسافرین به سوی درب خروجی به راه افتاد. آرام پلهها را یکی پس از دیگری پایین آمد. همهی وجودش چشم شده بود، تا ببیند. از گیت که گذشت، تازه متوجه خیل عظیم آدمهای پشت شیشه شد. همهی نگاهها به آن سمت بود. هر کس با دیدن مسافر خود با هیجان دست تکان میداد. اما دستی با دیدن او، بالا نرفته بود و کسی منتظر او نبود. احساس خلاء زیادی میکرد و هیچ چیز نمیتوانست آن را پر کند.