یخ آن روز صبح، که لایهی شکنندهای بیش نبود، ترک برداشته و حالا قطعه قطعه روی آب شناور بود. این تکههای یخ به یکدیگر میخوردند یا، جدا از هم، از کانالهای آبهای تیره میگذشتند و به سمت پایین میرفتند، جایی که قوهای سپید با خشمی آرام شنا میکردند. جزیرهها در مهآلودگیای یخی، جنگلی، و قهوهایرنگ فرو رفته بودند: حالا، ساعت بین سه و چهار بعدازظهر بود. دم غلیظی که از آجرها، از شهرِ بیرونِ پارک، برمیخواست هوا را تار کرده بود؛ از میان این دم، درختان دور دریاچه، یخزده، سر برافراشته بودند. سرمای جسور ژانویه آسمان و چشمانداز را در خود میگرفت؛ آسمان راه بر آفتاب بسته بود ـ اما قوها، دیوارههای یخ، و مهتابیهای محو و درخودفرورفته ریجنسی درخششی غیرعادی داشتند، تو گویی سرما روشن بود. چیزی مهم و تأثیرگذار در اوج زمستان هست. گامها روی پلها و در امتداد پیادهروهای تاریک صدا میکردند. این هوا پا قرص کرده بود و امشب سردتر هم میشد.
روی پل پیادهرویی که بین یک جزیره و خشکی بود، مرد و زنی ایستاده و به نردهی پل تکیه داده بودند و با هم حرف میزدند. در آن سرمای شدید، که همه را به شتاب وامیداشت، این توقف تابستانهی طولانی را ترجیح داده بودند. آرامشِ همراه با بیتوجهی آنها را شبیه به دلدادگان کرده بود ـ در واقع، آرنجهایشان فقط کمی از هم فاصله داشتند، و نه محو یکدیگر، که محو آنچه زن داشت میگفت شده بودند. در پالتوهای ضخیمشان مثل مهرههای شطرنج، بدون جنسیت و شقّورق، به نظر میرسیدند: ثروتمند بودند، بدنشان درون پناهگاهی از خز و پارچه گرمایی مداوم پدید آورده بود؛ آنها فقط میتوانستند سرما را ببینند ـ یا، اگر هم حسش میکردند، تنها در نقاطی از بدن بود که از لباس بیرون مانده بود. هر از چند گاهی مرد روی پل پا میکوبید، یا زن دستپوش خزش را تا نزدیک صورتش بالا میآورد. یخ از کانال زیر پل به سوی پایین میرفت، به طوری که در همان حال که آنها با هم حرف میزدند تصویرشان مدام روی آب شکسته میشد...
-از متن کتاب-