آنگاه که مسیر زندگی تو را همچون گردانهای دوّار حول سیر تکرار میچرخاند و تو ناچار در چنگال زندگی به این تکرار دچار...
آن زمان که بیهودگی این حصار پوچ و تن پرور، روح خستهات را به تنگ آورد و جانت را به فغان...
شاید آنگاه در جایی در دوردستهای درونت، زمزمه نوایی آشنا را با گوش جانت حس کنی... همانند درخششی در پس آگاهی نیمه هوشیارت که همچون تلألو خورشید راهیافته از شکاف سنگ، ممتد و آهسته و باریک به غار تاریک درونت میتابد... گرمایی ژرف که باریکههای آگاهیات را با سوزشی از رفتن میخراشد... نجوایی آرام و لطیف که تو را بهسوی خود میخواند... به بیرون جهیدن از قفس... به فراتر رفتن از گردانه سطحی خاک و پا نهادن در دنیای بیکران درون... بهسوی احساس غریب هولناک و شورآفرین رهایی میکشاند...
همقبیله، طریقتی است رو به روشنی، برای انسانهای پاک سیرت...
آنها که در پی یافتن آبادی درونند...
آنها که از چرخه بیمحتوای زندگی سطحی بیرون شدند و در تقلای یافتن راه، شوکرانها نوشیدند...
شاید این کتاب چراغی باشد، هادی و راهنمایی برای همقبیلههایم...
-مقدمه کتاب-