زمستان بود. سوز بدی میآمد. آسمان آبستن برف بود انگار، که هوای وسط ظهر آخرین روز دی ماه، داشت به سیاهی شب میشد. دستهای بدون دستکشم از سرما سرخ بود و افتاده بودند به گزگز. قدمهایم را تند کردم و از عرض خیابان رد شدم. به ابتدای کوچهی پهن و خلوتمان که رسیدم، بوی نان تازهی بربری پاهایم را سست کرد و نگاهم افتاد به نانوایی مش اسماعیل که خودش ایستاده بود پشت دخل و داشت مشتری را راهی میکرد. بیاراده و به فرمان معدهی خالی و فلکزدهام راه کج کردم به آنسو. مرا که در چند قدمیاش دید، با لبخند پدرانهی پهن شیرینی به استقبالم آمد.
- سلام بابا جان، صورتت شده عین انار!
لبم را با خجالت گزیدم و با سری نیمافتاده گفتم:
- سلام از بندهست مشتی! چرا شرمنده میکنی؟