- بخشی از کتاب:
مارگارت سارتور، دوشیزه امریکن پای فرایند دورهی بلوغش را در کلاس هفتم دفتر خاطراتش نوشته که بدترین سالهای زندگی نوجوانی است. بیشتر ما کلاس هفتم را بخشی از سالهای «نوجوانی» میدانیم که همانند ضربهای در قلب دورهی راهنمایی است. زندگی نوجوان در این سال در سردرگمی، ناآرامی، یاغیگری و بسیار بسیار ناآرام سپری میشود. پس جای تعجب نیست که شخصیت بچهی ما در طول این سالها به یک جوجهتیغی شباهت داشته باشد که کسی او را درک نمیکند. جانوری که بهنظر میرسد نرم و در آغوشگرفتنی باشد، درواقع دارای یک سیستم دفاعی راهبردی است که تیغهایش به هم قفل شده است. صبح روزی که جوجهتیغی کوچولوی شما درحالیکه ظرفها را در ظرفشویی میگذارد شادمانه ترانهای را از انیمیشین موزیکال «لیتل مرمید» زیر لب زمزمه میکند اما وقتی به او میگویید با کفش داخل اتاقش نرود صورتش را پر از تیغ میبینید؛ یا روز جمعهای که از نداشتن دوست گریه میکند، او را تسکین میدهید، اما بهناگهان میبینید روز شنبه با شش دختر از مدرسهشان به مرکز خرید میرود. همینها کافی است که دچار سرگیجه شوید! اما با همهی اینها دورهی نوجوانی را دوست دارم. درواقع مثل دریانوردی هستم که در آبهای آزاد بارها و بارها در آب فرو میروم، و در اینجاست که به رمز شادمانی نوجوانم پی میبرم. در هیجانزدگی کاملاً گرفتار آن میشوند؛ وقتی خشم آنها را دربر میگیرد تسلیم آنند؛ هم جدی هستند و هم ابله؛ رفتارشان هم بیش از سنشان پخته است و هم بچگانه. رفتارشان میتواند خستهکننده باشد. آیا کارهایشان دیوانهکننده است؟ گاهی چنین است. آیا فردی جدی اما گاهی خُلوچلند؟ بله اینطور است! برای والدین مشکلآفرینند؟ همینطور است...