چشمهایم را که باز کردم ساعت شش بود. این درسها آدم را به چه کارهایی وادار میکنند. آخه چطور باید به این دبیرها بگویم که سحرخیز بودن به گروه خونی من یکی اصلاً نمی خورد.
از وقتی پا به مدرسه گذاشتهام دائم باید جلوی این درسها و کتابها خم و راست شوم تا شاید نیمنگاهی از گوشهی چشم به من فلکزده بکنند. برای همین هم به زور کتاب تاریخ را باز کردم و شروع به خواندن فصل فتحعلیشاه شدم.