- از متن کتاب:
«حدود یک سال پیش، مردی که عضو یکی از کارگاههایم بود، از من پرسید:«چرا من اینجام؟ من نمیخوام روی صحنه برم و داستان تعریف کنم. نمیخوام توی رقابتهای داستانگویی تو شرکت کنم. من آدم سرگرمکنندهای نیستم. درکی ازش ندارم.»
سؤال خوبی بود. مخصوصاً به این دلیل که او به اختیار خودش کارگاه من را انتخاب نکردهبود. همسرش از او خواسته بود که در آن شرکت کند.
او اولین کسی نبود که به این دلیل در یک کارگاه شرکت میکرد. با کمال تعجب، جملهٔ «همسرم ازم خواسته که توی کارگاه تو شرکت کنم» دلیل رایجی است که آن را در کارگاههایم از زبان مردهایی که روبهرویم مینشینند میشنوم.
شاید سؤال شما هم همین باشد. اگر هیچ علاقهای ندارید که روی صحنه بروید و سفرهٔ دلتان را باز کنید، پس چرا باید یاد بگیرید که داستانهای فوقالعاده را پیدا و تعریف کنید؟
در همین چند سال گذشته من هم همین سؤال را داشتم. دو سالی از داستانگوییام میگذشت که من و الیشا، یک سازمان داستانگویی، که قبلاً با دوستانم دربارهاش صحبت کرده بودم، در شهر هارتفورد تأسیس کردیم. اسمش را اسپیک آپ گذاشتیم. ما با همراهیِ هم برنامههایی را در سراسر ایالت نیو-اینگلند تولید میکنیم تا به مخاطبانی که گاهی تعدادشان به پانصد نفر هم میرسد، بلیت بفروشیم.
حدود یک سال که از تأسیس اسپیک آپ گذشت، تدریس داستانگویی را، علیرغم میل باطنیام، شروع کردم؛ درست مانند مسیر تبدیل شدنم به یک داستانگو! همچنان که مخاطبان اسپیک آپ بیشتر میشدند و مردم میخواستند یاد بگیرند که چطور داستان تعریف کنند، از من خواسته شد تا این حرفه را به آنها آموزش دهم.
ابتدا قبول نکردم، چون علاقهای به این کار نداشتم. اما آنها پیگیر بودند. خیلیها میخواستند روی صحنه بروند و داستان تعریف کنند. آنها داستانگویی را همچون یک سرمایهٔ بالقوه در شغلشان، بهعنوان وکیل، استاد دانشگاه، فروشنده یا درمانگر در نظر میگرفتند. خیلیهای دیگر فکر میکردند که داستانگویی ممکن است به آنها کمک کند تا دوست پیدا کنند و روابطشان را بهبود ببخشند. ازآنجاییکه زیر سنگینی فشار آنها کمرم خم شده بود، اعلام کردم که در یک کارگاهِ داستانگویی تدریس خواهم کرد. فقط یکی و تمام!
ده نفر ساعت شش بعدازظهر خود را با من در اتاق کنفرانس یک کتابخانهٔ محلی سپری میکردند. هرچه را که دربارهٔ داستانگویی بلد بودم به آنها آموزش دادم. چند داستان تعریف کردم و روش و مراحل ساختشان را توضیح دادم. به داستانهای آنها گوش دادم و بازخوردهایم را ارائه دادم.
خیلی زود متوجه شدم که چقدر از آموزش داستانگویی بهاندازهٔ خود داستانگویی لذت میبرم. تجزیهوتحلیل عناصر یک داستان خوب، ساختن یک برنامهٔ آموزشی دربارهٔ چیزهایی که بلد بودم و هنوز داشتم یاد میگرفتم، گوش دادن به داستانها و کمک به پیدا کردن راههایی برای سروشکل دادن بهتر به آنها و تبدیل دانشجویانم به آدمهایی که میتوانند با یک داستان، جمعی را خوشحال کنند، همگی باعث لذت من شده بود.»