حلزون به همان روشی که من دوست دارم زندگی میکند؛ او همیشه خانهاش را با خود حمل میکند!
(خولیو کورتارسار)
انسان و جهان همچون حلزون و صدفش به یکدیگر پیوستهاند؛ جهان و انسان تفکیک ناپذیرند.
جهان گستردهی انسان است و به تدریج که جهان تغییر میکند، هستی نیز تغییر مییابد(کوندرا).
چه بسا، از کتابها الهام میگیرم تا استارت اندیشه و نوشتن را بزنم؛ و چه بسا، نگریستن به پدیدهها و طبیعت الهامبخش من باشد. یک حلزون کوچک به نگریستنها و دوباره نگریستنهایم کمک کرد و افقهای تازهای را - جهت خودیابی - برای من نمایان ساخت.
سفر کردن، شما را به سکوت وا میدارد؛ و سپس از شما یک قصّهگو میسازد(ابن بطوطه).
حلزون قصه ما نیز، مسافری است که سفرش را در سکوت و بدون هیچ سر و صدایی آغاز کرده است.
هرچند قهرمان داستان ما یک حلزون نیست؛ او فقط یاد آور نگاه من به خویشتن بود. او راه خودش را میرفت؛ من هم راه خودم را میرفتم.
یک حلزون کوچک از دوردستهای زندگانی، وارد باغچه خانه روستایی ما شد. دو سه ساعتی مشغول چیدن علفهای هرزه بودم، که به تعبیر امرسون «علف هرز، گیاهی که نیکوییهای آن هنوز کشف نشده است»!
سپس زیر سایه درختی نشستم تا استراحتی کنم. ناگهان او را دیدم، به او خیره شدم. هرچند بیش آن حشرات گوناگون و جانوران متنوعی در باغچه دیده بودم؛ آخوندک، زالو، کرم، چرجنگ، مارمولک، سمندر، انواع حلزونهای صدف دار و بیصدف که چسبنده و پر گوشت هستند و... اما این بار فرق داشت. زیرا نگاهم متفاوت بود...