در کلاس، آنهم جلوی بچهها، با من شوخی شهرستانی کرد، همه از خنده مردند، من از خجالت نه جرئت رودررو شدن باهاش را داشتم، نه زور و قدرتش را...
معلمها و بهخصوص ناظم مدرسه بدجوری ازش حساب میبردند.
درست دو هفتۀ بعد... رفت.
رفت جایی، خیلی هم زود رفت.
با موتور یُغور باباش در بزرگراه ویراژ میداد و لایی میکشید که رفت لای چرخ کامیون.
بچههای ته کلاس، دوروبرم جمع شدند.
حسنکله گفت: «بینم، تو دعا کردی که کامران ناکام شد؟»
گفتم: «خاک به دهنم، بیگواهینامه، بیاجازۀ پدر، با موتور یُغور رفته زیر کامیون... تقصیر منه؟»