آه سردی را از اعماق قلبم بیرون فرستادم و خسته و ناامید از پیدا کردن بیبی گلبانو روی مبل وا رفتم. مسیر دانشگاه تا خانه را با سرعت سرسامآوری رانندگی کرده بودم تا هر چه زودتر خودم را به آغوش گرم و مهربان او بسپارم. آغوشی که بوی مادر نداشتهام را میداد و حس امنیت و آرامش میبخشید.
نگاه مغموم دایهام "ماهطلعت" و دستپاچگیاش، مرا به تردید انداخته بود اما باز هم وجببهوجب خانه را به دنبال او زیر پا گذاشته بودم و حالا دیگر به این یقین رسیده بودم که باز هم بیخداحافظی رفته است.
سرم را به پشتی مبل تکیه داده بودم و نگاهم را دوخته بودم به گچبریهای سقف که دایرههای تو در توی کوچک و بزرگی را به نمایش درآورده بودند. زندگی بدون حضور بیبی برای من درست شبیه نفس کشیدن در شبهای جنگل بود. انگار به جای اکسیژن، مجبور بودم دیاکسید هوا را ببلعم.