از درکه وارد شد، گذشته از اینکه چه درِ درب و داغانی بود و پنج سانت در میان دستاندازی داشت به کج و کولگیِ دماغِ صاحب اتاق، اولین چیزی که نظرش را جلب کرد، میز کاری بود که انگار از زیر دستِ جردن باروز در رفته، چپ شده و برگههایرویش که اگر جمعشان میکردی سه چهار کارتونی میشدند، پخش و پلا شده بودند. یک آونگ هم بود که نخهایش دی اِن اِیی شکل در هم گره رفته و پایه اش از سه جا شکسته بود و هر گوشهای از آن، لکه قهوهای رنگی شبیه چسب، به چشم میخورد.
خودش را که جمع و جور کرد و تکانی به سرش داد و بالا نگهش داشت و به رو به رو نگاه کرد، پنجره نیمه بازی دید که همان نیمه باز بودنش کافی بود تا حیاط مهد کودکی را ببیند که بچههایش از سر و کول هم بالا میرفتند و سه طبقه روی تابها سوار میشدند و قطاری از سرسرهها سر میخوردند. گاهی هم به خط میشدند و رگباری نازل میشدند بر سرِ مسئول بخت برگشتهی گلخانهی مهد کودک و تا میخورد کتکش میزدند پیر مرد بدبخت برگشته را. لب و لوچه اش را کج کرد و رویش را کج تر، دلش گرفت از این صحنهها. جلو رفت تا پنجره نیمه باز را ببندد، هنوز شمار قدمهایش به دو نرسیده، گروم... سُر خورد و نقش زمین شد. حالا به سقف چشم دوخته بود. به تَرَکی که از لابه لایش قطرهی گل آلودی شبیه به شیر کاکائو بیرون زده بود و مهیای سقوط. چلیک... چکه کرد روی نوک بینی اش، پایش را گذاشت روی گاز، از روی جای جوشی که چال کوچکی ایجاد کرده بود وسط پیشانی اش رد شد و بشمار سه رسید به فرِق سرش. باد از لای پنجره زوزه میکشید به داخل اتاقِ سرد و سرد تَرَش میکرد به بختِ بیمارگونهی بیمار بدبخت...
-از متن کتاب-