لحظه ای را که پدربزرگم عاشق شد دقیقاً به خاطر دارم. او در چشم من فرد بسیار پیری بود که بیش از پنجاه سال داشت؛ و این راز جدید و همراه با احساساتش موجی از تحسین در من برانگیخت که البته درآمیخته با نوعی بد جنسی هم بود. تا آن زمان فکر می کردم من تنها مشکل پدربزرگ و مادربزرگم هستم.
حدس می زدم که مادربزرگ نباید چیزی بفهمد. او به دلایلی بسیار بی اهمیت تر مثلاً وقتی سر شام خرده نان از دست پدربزرگ می ریخت، تهدید می کرد که او را می کُشد.
شش ساله بودم و با عشق هم آشنایی داشتم. در مهدکودک در روسیه پشت سر هم عاشق سه مربی شدم. گاهی هم همزمان عاشق چند نفر بودم. در ساختمان نُه طبقه ای که قبل از مهاجرت در آن زندگی می کردیم، دختری زیر هجده سال نبود که دست کم مدتی به او نظر نداشته باشم. وقتی مادربزرگ در خیابان متوجه نگاه های من به موج دامن ها و دم اسبی آن ها میشد، دستش را جلوی چشم هایم می گرفت و می گفت: «چشم هات در نیاد! هیچ وقت یکی از این ها نصیبت نمی شه.«
«کسی که خود را به دست شیوه داستان سرایی برونسکی می سپارد، انتظاراتش برآورده می شود.»
کارن سوزان فسل، مؤسسه گوته
«تنها نکته نا امید کننده این داستان طنز آمیز این است که بعد از ۲۰۳ صفحه تمام می شود.»