باران هنوز میبارید. صدای آب گهگاه مرا برمیانگیخت که اندکی سر برگردانم و از بالای گردن خمیده رفیق پهلوئیم سوبرا (Subra) نگاهی سریع به بیرون بیندازم.
پنجره اتاق کار ما کوچک بود و یک لنگه بیشتر نداشت و شیشههای تار قسمت پایین آن دید مرا محدود میکرد، چندان که من، بیرون را فقط از خلال دو جام شیشه چهارگوش که از دود بخاری و گردوخاک زمانهای دور کدر شده بود میدیدم. بیرون عبارت بود از بامی کوچک و سراشیب که تقریباً نیمرخ آن پیدا بود، سپس دیواری کاهگلریخته که چون تهمانده کرباس چرک و چروکیده بود و در طول آن یک ناودان حلبی آب بام را بر سفالهای کهنه تف میکرد. این دیوار چندان بلند بود که اگر پیشانی بر شیشه میچسباندی، دیدن آسمان ژئولینبورگ (Geolinburg) که همیشه ابری و خفه بود ممکن نمیشد.