کوچهی ما پر از کوچه بن بست بود. معلوم نبود این همه کوچهی بن بست توی اون کوچهی قدیمی چهکار میکنن. خونهی «پری سامورایی» افتاده بود ته کوچه فرهاد؛ یه خونهی حیاطدار شصت متری.
پری توی بچگی همبازی ما بود. هیچ وقت با عروسک ندیدیمش. هیچ وقت با دختربچههای کوچه گرم ِخاله بازی نشد. با صورت گرد و موهای دُمب اسبیش روی دوچرخهی داداشش سوار میشد و دور کوچهی اصلی و همهی کوچههای بن بست میچرخید. وقتایی هم که فوتبال بازی میکردیم، خودشو جا میکرد توی بازی. با کله شقی برای گرفتن توپ، به پر و پای بقیه میپیچید و حرص پسرا رو در میآورد. معمولا هم چند تا لگد محکم به ساق پاهاش میخورد و با زانوی خراشیده شده و کف دستای خونی، رَوونهی خونه میشد. ولی باز فردا با اصرار، خودشو مینداخت وسط بازی. اونقدر سماجت کرد که عاقبت همهی پسرای کوچه یادشون رفت با یه دختر طرفن. دیگه کسی به حضورش در بازیهای پسرونه اعتراضی نمیکرد و اگه یه روز پیداش نمیشد، بچهها سراغشو میگرفتن و بازی اونقدرا مزه نمیداد.
اونوقتا با کلی خطر کردن و داشتن دل شیر میشد چهارتا فیلم خارجی اصلی دید. خانوادهها ویدئوهای فیلم کوچیک رو با هزار بدبختی، پیچیده شده لای پتو و ملحفه، یکی دو روزه اجاره میکردن و یه مشت فیلم بیکیفیت هندی و ایرانی و بزن بزن ژاپنی و هنگکنگی رو بهطور فشرده در عرض یکی دو شب دورهمی میدیدن. من معمولا کم میآوردم و بعد از دیدن فیلم سوم یا چهارم، خوابم میبرد ولی بقیه تا صبح پای تلویزیون پلک نمیزدن!...
-از متن کتاب-