تا قبل از شنیدن صدای گلوله، با چشمان بسته داشت از همه چیز لذت میبرد. چشمانش را که باز کرد؛ دلهرهای تمام وجودش را در برگرفت. نگاهی به صورت سالار کرد. بدن سالار از تکاپو ایستاده بود و صدای نفسهایش بریدهبریده شنیده میشد و لبخندی که به لب داشت، بر لبهایش ماسیده بود. سنگینی وزنش روی خورشید افتاده بود.دستش را از دور گردن سالار باز کرد و خواست خودش راه جا به جا کند که رد خون را در آب دید. وحشتزده فریاد کشید: سالار!... سالار!... جوابی نشنید. فقط لبخندی خشکیده بر لبان سالار بود که نمایش به راه انداخته بود... بهراستی که عشق با نرسیدن بهتر است...