علاقۀ زیادی به سوپرمارکت رفتن داشت این بهانهای بود برای بیرون بودن. هر چند در یاری دادن به مادرش در کارهای خانه بیعلاقه بود، در عوض برای یاری به پدر جهت بردن هیزمهای شکسته شده به روی بالکن خانه، بسیار علاقهمند بود. واحد اجارهای آنان در بالاترین طبقه آپارتمان قرار داشت. موقع بالا بردن هیزمهای شکسته شده از پلهها بازوهای باریک و نحیفش میلرزیدند. ولی کارش را بینقص انجام میداد. فقط چند تکه از هیزمهای روی دستش کم میکرد. هیزمهای سرد را که بوی تنه درخت نمدار آمیخته به بوی بد خیابان و بوی سیگار پدر را میداد. آنها را بر روی سینۀ خود آرام آرام به بالکن میبرد.
بعضی از شبهای سرد زمستان که پدرش سر کیف بود، موقع گرم شدن کنار آتش قصۀ تولد زرین را میگفت و همۀ نگاهها به طرف زرین معطوف میشد. یکی با غرور، یکی با حسادت، انگار در آن لحظه هیزمها هم فروزانتر میسوختند. زرین که در اینطور مواقع گونههایش سرخ میشد. در پاسخ اینکه چرا گونههایش سرخ شده؟ میگفت «از حرارت آتش است».
جز این کس دیگری حرف زیبایی به او نمیزد و یادش نمیکرد. مثلاً وقت پهن کردن لباسها از بند لباسی که از وسط خیابان، از این سوی کوچه به آن سوی کوچه، آویزان بود؛ مادرش قطعاً یک مورد برای ایراد گرفتن پیدا میکرد. یا میگفت لباسها را روی هم روی هم پهن کرده، یا اینکه بین لباسها فاصلۀ زیادی گذاشته یا میگفت بعضی لباسها را در معرض دید همه گذاشته و نمایشگاه زده و یا اینکه لباسها به شیشههای کثیف پنجرۀ آپارتمانهای روبهرو خورده است.
گاهی بر لبۀ دیوار مینشست و به خواهرش در تمیز کردن صدفها کمک میکرد. لابهلای انگشتهایش ترکترک شده بود. خودخوری میکرد وقتی که دختر خالههایش موقع شستن فرش صدایش میکردند. موقع پهن کردن فرش جلو مغازه شوهر خواهرش باید کشیک میداد که بچهای یا سگی به آن نزدیک نشود. زرین تا پایان تابستان معمولاً بوی صابون عربی میداد....
-از متنئ کتاب-