- رسیدیم خانم.
نگاهم از پنجرهی نیمه باز تاکسی به کوچهی عریض و دلباز خانهی عمه قمرالملوک کشیده شد و یکباره چندین حس مختلف به قلب کوچکم هجوم برد. دستان لرزانم به سمت دستگیرهی در رفت و با نفسهایی که به سختی از ریههایم بیرون میآمد، فشار کوچکی به در وارد کردم و در به راحتی باز شد. چیزی ته دلم میخواست که قفل در همانجا گیر کند و قادر به پیاده شدن از آن تاکسی نباشم. صدای ضرب گرفتن دستان رانندهی اخمو روی فرمان ماشین به حرکات آهستهام کمی شتاب داد. همین که چرخهای چمدان کوچک سیاهرنگم به آسفالت خیابان بوسه زد، رانندهی کم صبر پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین با سرعت از جا کنده شد و از من فاصله گرفت.
نفس بلندی از سینهام کشیدم و تنم به سوی کوچهی خاطرههای دورم چرخید و نگاهم از فاصلهی چند متری به آخرین خانه باغ با درهای بزرگ قهوهای که شاخ و برگهای بلند و پرپشت یاس روی سردرش را پوشانده بود، افتاد و ته دلم چیزی فروریخت. بوی گلهای زیبای یاس از همان فاصله هم مست کننده بود و داشت مرا کشانکشان با خودش به سالهای دور و خوشم میبرد. لبخند تلخی روی لبانم نشست. عینک آفتابیام را روی چشمهایم میزان کردم و بیاراده شال سرمهای سادهام را روی سر برای صدمین بار به سمت جلو کشیدم. بعد از پنج سال دوری و بیخبری برگشته بودم. این که چه چیزیهایی انتظار ورودم را میکشید، فقط خدا خبر داشت و بس. استرس بیچارهام کرده بود اما حالا که تصمیم به بازگشت گرفته بودم نمیخواستم جا بزنم؛ آن هم درست در چند قدمی خانهی آرزوهایم.
-از متن کتاب-